من بودم و آقای میثمی. سوار بر قطار و می رفتیم اهواز. داخل قطار رزمنده زیاد بود. بسیجی، سپاهی، درجه دار ارتش، سرباز و ... ما هم با لباس بودیم. بچه ها وقتی از جلوی کوپه ی ما رد می شدند، سعی می کردند رعایت کنند. ساکت می شدند و آرام راه می رفتند.

وقت شام که شد، نه من چیزی داشتم و نه حاجی، گفتم: «چه کار کنیم، شام چی بخوریم؟»

حاجی گفت: «نمی دانم. من هم روزه بودم، سحری هم نخورده ام.»

گفتم: «خوب پس برویم رستوران قطار، چیزی می گیریم و می خوریم.»

حاجی با اکراه قبول کرد، شاید به خاطر من. هر دو لباسهایمان را مرتب کردیم و راه افتادیم. از سالنهای زیادی گذشتیم، تا به سالنی که رستوران قطار بود، رسیدیم. دیدیم صف است. داخل صف، بیشتر مردم عادی بودند، چندتایی هم بچه های بسیج و ارتش.

حاجی تا صف را دید برگشت. گفتم: «حاجی جان، عیبی ندارد. ما هم می ایستیم. تازه بچه ها ما را ببینندمی روند کنار نمی گذارند در صف بیاستیم.»

حاجی گفت: «دیگر بدتر. اگر بخواهیم در صف بیاستیم و غذا بگیریم که ... اگر هم بخواهیم حق دیگران را پایمال کنیم که از آن بدتر.»

ناچار برگشتیم. دقت کردم. حاجی دارد آهسته با خودش حرف می زند: «خدایا! خودت می دانی که تکبّر نمی کنم، ولی سزاوار نیست من که سرباز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) هستم، در صف بیاستم و دنبال غذا باشم.»

هنوز بیش از چند قدم جلوتر نرفته بودیم که پیرمر سیّدی جلو ما را گرفت و گفت: «آقایان شام خورده اید؟»

گفتیم: «نه، نخورده ایم.»

سیّد گفت: «خدا را شکر! برای من غذا زیاد گذاشته اند. مانده بودم که این همه غذا را چه کنم که اسراف نشود.»

حاجی دستش را بالا برد و خدا را شکر گفت. بعد به دنبال سیّد رفتیم داخل کوپه اش. سفره انداخته بود... و چه غذایی هم.

ــــــــــــــــــــــــــــ

شهید حجت الاسلام شیخ عبدالله میثمی

کتاب یک پله بالاتر، ص 49-50






برچسب ها : شهدا  , خاکریز  , لبخند  , لبخندهای خاکی  , شهید  , شهادت  , پنج شنبه ها با شهدا  , بسیج  ,